loading...
شب فان،تیتراژ،دانلود ترانه،اس ام اس،فان کده،عاشقانه ها
shabfun بازدید : 611 چهارشنبه 08 آبان 1392 نظرات (0)



دانلود رمان

نام کتاب: پاگرد

نویسنده:  محمد حسن شهسواری

متن معرفی کتاب:

اول همه چیز ساده است. یک رمان ساده و معمولی که توی یک روز معمولی شروع می شود و … نه یک روز معمولی ساده. روزهای کوی دانشگاه است و شلوغی هایی که چند روزی کشور را گیج کرده بود. بیژن رفته است خیابان انقلاب تا کارهای بانکی انجام بدهد که توی شلوغی گیر می کند. فرار میکند تا کتک نخورد و توی یک کوچه ی بن بست کشیده می شود داخل یک خانه ی قدیمی. آن جا همراه دختری جوان (مستاجر خانه که با مادر پیرش زندگی می کند،) توی پاگرد پله ها منتظر هستند تا چه خواهد شد. داستان خواننده را جذب خود می کند. مجذوب روایت پیش می روی.

محمد حسن شهسواری، در شروع هر فصل جدید، داستان جدیدی را آغاز میکند. هر کدام کاملا بیربط از دیگری، ظاهرا. کودکی تازه بالغ وارد محله یی تازه می شود و همسایه ی جدیدشان، زنی بیوه است با پسری شر. عاشق دختر همسایه شان می شود. جایی در میانه ی جنگ، سربازها آماده ی نبرد می شوند، اواخر جنگ هشت ساله ی ایران و عراق است. در دهی دورافتاده، یک معدن است و مردم ده وابسته به معدن. آمپول زن بهداری دارد برای دکتر جدید داستان دکتر قبلی را می گوید. روزهای کوی دانشگاه است. شخصیت های اصلی رمان توی پاگرد منتظر هستند و هی آدم های جدید به داخل خانه کشیده می شوند.

shabfun بازدید : 251 یکشنبه 05 آبان 1392 نظرات (0)



دانلود رمان


نام رمان : بوی خوش عشق

نویسنده : آرش خسروپناهی


شنایی

یکی از روزهای بهاری آپریل بود، وسط امتحانهای سال پنجم. امتحانهایی که از اواسط فوریه شروع شده بود و قرار بود تا آخر اوت طول بکشه. حتّی فکر کردن به این که هفت هشت ماه رو باید فقط تو کتابخونه و با کتابها بگذرونم کلافهام میکرد. از طرف دیگه دلم گرفته بود و خیلی احساس دلتنگی میکردم. بهرام تنها برادر من که در ضمن شاید نزدیکترین دوستم هم بود و همیشه شیطونیهاش کلّی سر حالم میآورد، از ژانویه برای یه کار خیلی مهم به وین رفته بود و من تنها بودم.

ما یه خانوادة خیلی متّحد و صمیمی بودیم و جونمون رو برای همدیگه میدادیم. گاهی فکر میکردم که از من خوشبختتر رو زمین خدا نیست. پدر و مادری که دوستت داشته باشن و خواهر و برادرهایی که هوات رو داشته باشن. محبّتی که تو خانوادة ما موج میزد رو کمتر جایی میشد دید.


داشتم میگفتم که یکی از روزهای آپریل بود. صبح پرندهها توی فضای سبز پشت خونة من غوغا راه انداخته بودن، من هم طبق معمول ساعت ۶ صبح چشمهام باز بود و هوای خنک بهار ژِنِو رو تو مشامم میریختم. باید دوش میگرفتم و سریع کارهام رو میکردم و مینشستم سر درسهام. دو تا از امتحانهام رو پاس کرده بودم و راضی بودم. امتحان بعدی که دو هفتة بعد بود پوست بود و من هیچ چی نخونده بودم. تو این افکار بودم که تلفن زنگ زد. کی بود این وقت صبح؟

- الو؟

- چطوری بهار جون؟

- شیوا؟ این چه وقت زنگ زدنه؟ صدای همسایه ها در میاد!

- ای وای Sorry، یادم نبود که اونجا مثل خونة باربی کوچیکه و صدا میره بیرون!

- حالا چطور شده این وقت شب یاد من کردی؟

- خوبه یادت مونده اینجا شبه! زنگ زدم که بگم مرخصیهام رو جور کردم و هفتة اوّل جون میام!

shabfun بازدید : 351 یکشنبه 05 آبان 1392 نظرات (0)




دانلود رمان


نام رمان : بادبادک باز

نویسنده : خالد حسینی

یک

دسامبر ۲۰۰۱

در یک روز سرد ابری زمستان ۱۹۷۵ در دوازده سالگی شخصیتم شکل گرفت . دقیقا آن لحظه یادم مانده ؛ پشت چینه ی مخروبه ای دولا شده بودم و کوچه ی کنار نهر یخزده را دید می زدم. سالها از این ماجرا می گذرد ، اما زندگی به من آموخته است آنچه درباره ی از یاد بردن گذشته ها می گویند درست نیست . چون گذشته با سماجت راه خود را باز می کند. حالا که به گذشته برمی گردم ، می بینم تمام این بیست و شش سال به همان کوچه ی متروک سرک کشیده ام.

یکی از روزهای تابستان گذشته دوستم رحیم خان از پاکستان تلفن کرد . از من خواست به دیدنش بروم. گوشی در دست توی آشپزخانه بودم و می دانستم فقط رحیم خان پشت خط نیست. این گذشته ام بود. با گناه هایی که کفاره اش را نداده ام. پس از اینکه گوشی را گذاشتم ، رفتم تا کنار دریاچه ی اسپرکلز( Spreckels ) در حاشیه ی شمالی پارک گلدن گیت قدمی بزنم. آفتاب اول بعد از ظهر روی آب می درخشید و دهها زورق بازیچه روی آب بود و نسیم خنکی آنها را پیش می راند. سر بلند کردم و جفتی بادبادک در انتهای غربی پارک خیلی بالاتر از درخت ها بر فراز اسیابهای بادی می رقصیدند؛ مثل یک جفت چشم کنار هم بودند و با هم پایین و بالا می رفتند و از بالا به سانفرانسیسکو ، شهری که حالا خانه ام شده ، نگاه می کردند. ناگهان صدایحسن در سرم پیچید : جانم هزار بار فدایت . حسن ، بادبادک باز لب شکری.


برای دانلود رمان به ادامه مطلب مراجعه کنید....

shabfun بازدید : 223 یکشنبه 05 آبان 1392 نظرات (0)




دانلود رمان


نام رمان : همیشه در قلب منی

نویسنده : پری نرگسی

فصل اول

 چند شاخه گل رز صورتی میخرم . و در حاشیه ی خیابان می ایستم .ماشین پرایدی جلوی پایم توقف می کند .

 به صندلی عقب تکیه می دهم ، گل ها را روی زانو می گذارم .

 راننده مدام با تلفن همراهش حرف می زند . و بی اعتنا به اتومبیل هایی که با سرعت از ما سبقت می گیرند . به سمت تئاتر شهر می راند .

 همین طور که نگاهم را از شیشه ی کنارم به پشت ویترین مغازه ها داده ام ، بی خودی خاطرات گذشته در ذهنم جان می گیرند .

 به دوستم لیلی فکر می کنم . که حتی یک روز هم با من اختلاف سنی ندارد . اکنون می روم به دیدن او !

 دو سال پیش من و لیلی هر دو در رشته ی نقاشی فارغ التحصیل شدیم ولی لیلی از اول هم عاشق بازیگری بود .

 باران ریزی شروع به باریدن می کند . راننده برف روبها را روشن می کند .

 از اینه ی مقابل نگاهم به تصویر او گره می خورد .

 او شال ابی رنگی به گردن اویخته و عینک دودی به چشم دارد و کلاهی که تا روی پیشانی ان را پایین کشیده .

 یاد ان روز ها به خیر !

 دوره ی دبیرستان که بودیم ، زنگ تفریح که می شد بچه ها با التماس از لیلی می خواستند برایشان ادای خانم امیری را در بیاورد .


برای دانلود رمان به ادامه مطلب مراجعه کنید....

shabfun بازدید : 298 شنبه 04 آبان 1392 نظرات (0)



دانلود رمان


نام کتاب: باران عشق

نویسنده : افسانه نادریان

روی نیمکت گوشه حیاط نشسته بودم.پرنده خیال را پرواز داده بودم به گذشته که صدای زنگ در مرا از آن دورها به نیمکت ، پاییز و حال برگرداند.در را خودم باز کردم.همیشه امیدوار بودم پشت در کسی که آرزوی دوباره دیدنش را داشتم استاده باشد.این بار هم مثل همیشه انتظار بیهوده ای بود چون پستچی بسته ای را از کیفش بیرون آورد و پرسید:”منزل آقای ایزدی؟”وقتی سرم را پایین آوردم دوباره پرسید:خانم محبت ایزدی؟”این بار زبانم از تعجب باز شد و گفتم:”بله ، خودم هستم.”بسته را به دستم داد و دفترش را جلویم گشود و گفت:”لطفا اینجا را امضا کنید.”

وقتی دوباره وارد حیاط شدم بسته در دستم بود.آن را زیر و رو کردم تا اسم یا آدرسی از فرستنده پیدا کنم.هیچ اسمی نوشته نشده بود ، تنها آدرس گیرنده که آدرس خانه ما بود و یک کدپستی از فرستنده روی بسته درج شده بود.با عجله بسته را باز کردم.داخل بسته دو دفتر بود ، یکی با جلد سفید و دیگری آبی روشن که مرا به یاد چیزی می انداخت.روی نمیکت نشستم تا فکرم را متمرکز کنم.جرقه ای در ذهنم روشن شد.دفتر آبی دفتر خاطرات خودم بود.دفتر دیگر را باز کردم خطش ناآشنا بود.با دیدن دوباره دفتر خاطراتم بعد از این همه سال آنقدر هیجانزده شدم که دفتر سفید رنگ را کنار گذاشتم و دفتر خاطراتم را باز کردم.دلم میخواست خاطرات گذشته را که این همه مدت به دنبالش بودم بخوانم.گذشته حالا روبرویم بود.روزی که شروع به نوشتن خاطراتم کردم مثل یک تصویری روشن دوباره جلوی چشمانم نمایان شد.چطور این چند سال همه چیز از خاطرم پاک شده بود؟شاید چون خودم نمیخواستم بخاطر بیاورم ولی حالا لازم بود ، حالا باید تصمیم مهمی برای آینده ام میگرفتم.باید همه چیز را دوباره به یاد می آوردم.با اینکه یادآوری گذشته مثل تیری در قلبم فرو میرفت و مرا آزار میداد ولی دیگر نمیتوانستم مقاومت کنم.دلم میخواست زمان به عقب بازمیگشت و من در آن قدم میگذاشتم و همه چیز را عوض میکردم.حالا با دوباره خواندن خاطراتم میتوانستم پاسخ پرسش هایم را پیدا کنم.گذشته مثل یک فیلم روبرویم قرار گرفت و من به تماشا نشستم.

آن روز با روزهای قبل فرق داشت.از خواب که بیدار شد صدای مادر را شنیدم ، انگار با کسی حرف میزد.صدا از حیاط می آمد.از رختخواب بیرون آمدم کنار پنجره ایستادم و به حیاط خیره شدم.چقدرشلوغ بود ، تمام همسایه ها آمده بودند.یادم امد که مادر نذر دارد ، هر سال روز تولد اما رضا مادرم آش نذری می پخت.از اتاقم بیرون آمدم.درست جلوی در برادرم محمد روبرویم سبز شد.خمیازه ای کشیدم و سلام کردم و فوری پرسیدم:

-تو چرا هنوز خانه هستی!؟

محمد لبخندی زد و گفت:...

برای دانلود به ادامه مطلب مراجعه کنید....

shabfun بازدید : 260 جمعه 03 آبان 1392 نظرات (0)



دانلود رمان




نام رمان : رقص ققنوس

نویسنده : ماندانا مطیع

همهمه دختران هنرجو فضای عطرآگین آموزشگاه آرایش را نشاط میبخشید.رنگ و لعاب صورتها برخاسته از آرایشهای جور واجور در کنار روپوشهای یک دست سفید جلوه بیشتری داشت .کفشهای پنجه باریک و رویه بالا دائما بر کاشی های برق افتاده کف این سو و آن سو میرفتند.

-پس چرا خانم راهی نیامد ساعت از ۸ صبح گذشته

-آنوقت چقدر سروقت رسیدن بچه ها وسواس نشان میده.انصافا خودش هم تا ۸ نشده اینجاست!

-آخه روشنک جون!اونکه مثل من و تو بی کس و کار نیست…حتما جمعه شب جایی دعوت داشتند حالا صبح شنبه هم خوابشون برده دیگر!…

ماتیکهای تازه روی لبها کش آمدند و خنده ای زیر زیرکی تحویل دادند .زنی بس لاغر از پشت میز چوبی روبروی در ورودی ابروان نازک و کم رنگش را درهم کشید.سرش را تکان داد و گفت:دخترها ساکت!آدم که پشت سر استادش حرف نمیزنه!اونم استادی مثل ناهید راهی که آوازه آرایشگریش شمال تهران رو پر کرده هنوز ثبت نام جدید رو اعلام نکرده کلاسش پر میشه…هم شما و هم سودابه خانم خیلی شانس آوردید که توی ترم تابستان جز ده دوازده نفر اول بودید وگرنه نوبتتون می افتاد واسه ترم پاییز…


برای دانلود رمان از به ادامه مطلب مراجعه کنید....

shabfun بازدید : 252 جمعه 03 آبان 1392 نظرات (0)




دانلود رمان


نام رمان : یاس کبود

نویسنده : زهرا ناظمی زاده



از شدت گرما بعدازظهر خوابم نمی برد و کلافه شده بودم. به آهستگی از جا برخاستم و از زیرزمین بیرون آمدم، سر و صورتم را در حوض فرو بردم و چند مشت آب به صورتم زدم و بی درنگ به طرف اتاق خانم بزرگ به راه افتادم. از درز در سرک کشیدم، او هم به خواب عمیقی فرو رفته بود. دست از پا درازتر دوباره به زیرزمین بازگشتم. آهسته قدم برمی داشتم که مبادا کسی بیدار شود.

احمد و محمود در دو طرف خانه کوچک به خواب رفته بودند. آقاجون هم بعد از چند هفته دوری از خانواده تازه از راه رسیده بود و از شدت خستگی این پهلو و آن پهلو می شد تا شاید بتواند لختی بیاساید. از بانو و وگیسو خبری نبود. با تعجب اطرافم را از نظر گذراندم، حتماً به گوشه ی دنجی رفته بودند تا با هم درد دل کنند، آخر بانو یک هفته به همراه عمه خانم به ییلاق رفته بود و حالا حرف های زیادی برای گفتن داشت و چه کسی بهتر از گیسو که فقط یک سال از او کوچک تر بود!

این طوری که بعدها شنیدم مادر به فاصله یازده ماه آن دو را به دنیا آورده بود. مادر سر آنها خیلی سختی کشیده بود به طوری که تا چهار سال بچه دار نمی شد و بعد به امید پسردار شدن باردار می شود و من و برادر دوقلویم محمد، به دنیا می آییم.

تنها پسر خانواده همه را خوشحال می کند. ولیمه می دهند و جشن و پایکوبی به راه می اندازند، اما این شادی دوام چندانی نداشت و هشت ماه بعد برادرم به علت ابتلا به بیماری تب نوبه از دنیا می رود و خانه را غرق اندوه و ماتم می کند. پس از آن مادرم از غم و غصه دچار بیماری روحی می شود و همین باعث خشک شدن شیرش می شود و ناچار می شوند برای من هم دایه ای بگیرند. پدر هم دست کمی از مادر نداشت ولی غرور مردانه اش نمی گذاشت تا ناراحتی خود را بروز دهد، اما از درون خود را می خورد، هرچند که سعی می کرد این بحران را با آرامش پشت سر بگذارد.

حال خانم کوچک کم کم رو به بهبودی می رفت ولی تا مدت ها نسبت به من ابراز بی علاقگی می کرد. شاید در ذهنش می گذشته که ای کاش من به جای محمد رفته بودم.




دانلود در ادامه مطلب...


تعداد صفحات : 3

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 1077
  • کل نظرات : 106
  • افراد آنلاین : 78
  • تعداد اعضا : 1473
  • آی پی امروز : 234
  • آی پی دیروز : 96
  • بازدید امروز : 356
  • باردید دیروز : 186
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 4,128
  • بازدید ماه : 4,128
  • بازدید سال : 56,916
  • بازدید کلی : 1,414,418
  • کدهای اختصاصی
    عاشقانه،مطالب عاشقانه،جملات عاشقانه،متن های عاشقانه،جملات جدیدعاشقانه،مطالب زیبای عاشقانه،دانلود تیتراژ،دانلود،دانلود بازی،دانلود بازی های جدید،دنلودفوتبال 2014،فیفا2014،دانلودستان،عکس عاشقانه,تصاویر عاشقانه,+18,عاشقانه ها قالب وبلاگ

    گالری عکس
    دریافت همین آهنگ